بهای پاکی: روایتی از بیگاری و سکوت در مراکز ترک اعتیاد ایران
داستان بهبودیافتگانی که در برخی مراکز ترک اعتیاد به جای درمان، سالها نیروی کار رایگان شدند؛ روایتی از سیستمی که «خدمت» را پوششی برای استثمار و بهرهکشی کرده است.
سیزده سال و هفت ماه و بیست و یک روز. کاوه، مردی سی و نه ساله، این عدد را با وسواسی دقیق بر زبان میآورد. این عدد عمر دوباره اوست. شناسنامه پاکیاش. امروز پشت فرمان ماشین برادرش در خیابانهای شلوغ شهر مسافر جابهجا میکند و در خانهای مجردی و کوچک آرامشی را زندگی میکند که سالها برایش یک رویای دستنیافتنی بود. اما پشت این آرامش زخمی عمیق پنهان است. خاطره سه سال و نیمی که به گفته خودش بهای این پاکی را با «بردگی» پرداخت کرده است. وقتی از او درباره بهرهکشی از بهبودیافتگان در مراکز ترک اعتیاد میپرسیم پوزخندی تلخ بر لبانش مینشیند و میگوید: «راستش را بخواهید «بهرهکشی» کلمه سادهانگارانهای است برای توصیف آنچه من با گوشت و پوست و استخوانم تجربه کردم. چیزی که در بعضی مراکز به ظاهر درمانی میگذرد یک سیستم است. یک چرخه حسابشده که من سالها مهرهای در آن بودم. اسمش را میگذارند «خدمت» اما در واقعیت چیزی نیست جز «بردهداری غیرمستقیم».»
طعمه محبت
هر سیستم کنترلی برای به دام انداختن قربانیان خود نیازمند یک نقطه ورود است، یک طعمه. برای کاوه این طعمه «محبت» بود. او در بیست و پنج سالگی پس از اولین قطع مصرف خود را در وضعیتی یافت که بسیاری از معتادان تجربه میکنند: بیخانمان، طرد شده از سوی خانواده و فاقد هرگونه حمایت اجتماعی. او میگوید: «وقتی در بیست و پنج سالگی برای اولین بار قطع مصرف کردم هیچجا را نداشتم. به خاطر اشتباهات گذشته خانواده مرا نپذیرفته بود و عملاً در خیابان بودم. در چنین شرایطی کمپ برای من انتخاب یک روش درمانی نبود، تنها پناهگاه ممکن بود.»
در همین نقطه از آسیبپذیری مطلق سیستم طعمه خود را پرتاب میکند. این طعمه نه یک پیشنهاد کاری یا یک قرارداد بلکه یک ژست عاطفی حسابشده است. کاوه آن لحظه را با جزئیاتی زنده به یاد میآورد: «اولین شامی که صاحب مرکز به من داد طعمش هنوز زیر زبانم است. به من گفت: «تو پسر مایی». من که در تمام سالهای اعتیادم چنین محبتی ندیده بودم غرق این جمله شدم. فکر کردم چه آدمهای خوبی، چه آدمهای بامعرفتی. آن یک بشقاب غذا و آن یک جمله برای من به معنای پذیرفته شدن بود.»
کاوه میگوید: «نمیدانستم که این محبت قلابی است برای به دام انداختن من.» این محبت سرمایهگذاری اولیه مرکز برای خرید وفاداری و نیروی کار رایگان در آینده بود. وقتی چندی بعد از او میخواهند در مرکز «خدمت» کند این درخواست نه به عنوان یک شغل بلکه به عنوان فرصتی برای پاک ماندن جلوه داده میشود. او با جان و دل میپذیرد و اولین گام را در مسیری میگذارد که به «بردگی غیرمستقیم» ختم میشود.
نردبان بردگی
کار کاوه با «شبگردی» شروع شد. دو ماه و نیم هر شب تا صبح نگهبانی در ازای یک بشقاب غذا. او ناخواسته قراردادی نانوشته را امضا کرده بود که طبق آن دیگر یک «بیمار» نبود بلکه یک «نیروی کار رایگان» بود. این آغاز یک «مسیر شغلی» در سیستم بهرهکشی بود. او پلههای ترقی را یکییکی طی کرد: ابتدا «مسئول فیزیکی» شد که با تازهواردها و افراد در حال خماری سروکار داشت، سپس «مسئول سالن»، «کلیددار» و در نهایت به بالاترین جایگاه یک «خدمتگزار» یعنی «مدیر داخلی» رسید.
اما این پیشرفت نه بر اساس شایستگی در بهبودی که بر پایه اثبات کارایی برای صاحب مرکز بود. کاوه به تعبیر خودش به یک «گوشت قربونی خوب» تبدیل شده بود. یک قربانی مفید برای مرکز که میتوانست کثیفترین و خطرناکترین کارها را انجام دهد. او میگوید: «وظیفه ما شده بود «مریض زوری آوردن». زنگ میزدند که فلان معتاد ده شب است نخوابیده، بروید بیاوریدش. ما با جان خودمان بازی میکردیم. من در حین انجام همین کارها دستگیر شدم، چاقو خوردم، همه اینها رایگان بود فقط در ازای یک جای خواب.»
در تمام این سه سال و نیم مفاهیمی چون «حقوق»، «قرارداد» یا «بیمه» وجود خارجی نداشتند. دستمزد او همان جای خواب و غذا بود. گاهی یک بسته سیگار یا مبلغی ناچیز در حد پنجاه یا صد هزار تومان به عنوان «پول شام».
محیطی که بیمار میکند
شاید ویرانگرترین بخش صحبتهای کاوه این افشاگری باشد که برخی از این مراکز نه تنها درمان نمیکنند بلکه خود به منبعی برای تولید بیماری تبدیل میشوند. هدف غایی یک مرکز درمانی، توانمندسازی فرد برای بازگشت به جامعه و مدیریت سالم هیجانها و رفتارهاست. اما در سیستمی که بر پایه کنترل و بهرهکشی بنا شده، فضایی برای رشد روانی باقی نمیماند.
او با صراحت میگوید: «این سیستم نه تنها به بهبودی کمک نمیکرد بلکه خودش عامل بازتولید رفتارهای پرخطر بود. من نصف رفتارهای پرخطری را که با خودم داشتم در همان دوران قطع مصرف و در همان مرکز دوباره زنده کردم.» او توضیح میدهد که در نبود یک برنامه درمانی واقعی و تحلیل فردی، خلأ موجود با همان رفتارهای بیمارگونه دوران اعتیاد پر میشد: «چون حرفی برای گفتن نداشتیم، چون بهبودی واقعی در کار نبود و کسی خودش را تحلیل نمیکرد، همه درگیر رفتارهای مریض بودیم: خواب زیاد، ورقبازی و شبزندهداری.» این محیط، یک محیط درمانی نبود، یک بیماری جدید بود.
قفس هفتساله: داستان شیوا
اگر داستان کاوه، روایت استثمار یک مرد بیخانمان بود، داستان شیوا ابعاد دیگری از این تراژدی را آشکار میکند: حبس طولانیمدت تحت لوای درمان، آسیبپذیری مضاعف زنان، قدرت رهاییبخش آگاهی و در نهایت بهای گزافی که یک افشاگر برای ایستادن در برابر سیستم فاسد میپردازد.
داستان شیوا از جایی شروع میشود که بسیاری از داستانهای اعتیاد ریشه در آن دارند: خانواده. او در خانهای بزرگ شد که سایه بیماری اسکیزوفرنی پدر بر آن سنگینی میکرد و همین فضا به گفته خودش بذر افسردگی را که به صورت ژنتیکی به ارث برده بود در وجودش کاشت. پس از یک ازدواج ناموفق و شروع مصرف شیشه به تحریک همسر دومش، توهمات شدید او به دلیل همین زمینه ژنتیکی به سرعت آغاز شد. در سال ۸۷، خانوادهاش او را به یک مرکز درمانی زنان در شهر ری سپردند که توسط خانمی به نام «خانم زندی» اداره میشد. مرکزی که قرار بود پناهگاهش باشد به زندان او تبدیل شد.
شیوا میگوید: «خانم زندی هفت سال مرا در آن مرکز نگه داشت. هفت سال از قشنگترین روزهای جوانیام. دو سال اول بدون هیچ مرخصی و تقریباً هیچ ملاقاتی گذشت.» در اینجا مکانیزم استثمار شکلی پیچیدهتر به خود میگیرد. از یک سو، ترس مشروع خانواده از لغزش شیوا، به ابزاری در دست مدیر مرکز تبدیل میشود. خانم زندی با سوءاستفاده از این ترس، خانواده را متقاعد میکرد که ماندن طولانیمدت شیوا به صلاح اوست. از سوی دیگر، شیوا در داخل مرکز به یک نیروی کار بیمزد تبدیل شده بود. او روایت میکند: «کاری که به آن «خدمت» میگفتند، در واقع بیگاری بود. سیزده بیمار «فیزیکی» (یعنی افرادی که در روزهای اولیه ترک و دوران سخت خماری به سر میبرند) را شبانهروز به من سپرده بودند. باید لباسهایشان را میشستم، حمامشان میکردم و مراقبشان بودم».
این یک مثلث بینقص از بهرهکشی بود: خانواده از روی نگرانی و عشق، هزینه اقامت را تا یک سال پرداخت میکرد و شیوا از روی استیصال و ناچاری، نیروی کار رایگان مرکز را تأمین میکرد. سود نهایی به جیب مدیر مرکز میرفت. شیوا این وضعیت را چنین خلاصه میکند: «اینگونه بود که من تا یک سال هم پول میدادم و هم کار میکردم. در سیستمی که نامش «درمان» بود اما در عمل، بهرهکشی بود». تنبیههایی مانند مقصر شناخته شدن برای فرار یک بیمار یا کثیف شدن فرش، قدرت مطلق مدیر و بیپناهی مطلق او را در این قفس هفتساله به تصویر میکشد.
فرار از مسیر تحصیل
در دل این استیصال، شیوا تنها یک راه برای نجات پیدا کرد: تحصیل. او که از کودکی دانشآموزی باهوش بود با حمایت برادرش، شروع به درس خواندن کرد. دورههای مددیاری اعتیاد و خانواده را گذراند و سپس در رشته روانشناسی دانشگاه قبول شد. او میگوید: «تنها راه نجاتم را در درس خواندن دیدم. ندایی درونم میگفت راه نجات تو همین است.»
تحصیل به تدریج توازن قدرت را به نفع او تغییر داد. هرچه بیشتر میآموخت بیشتر به عمق فاجعه و روشهای غیرعلمی و تنبیهی مرکز پی میبرد. آگاهی سپری بود در برابر کنترل. وقتی در سال ۹۶ با مدرک روانشناسی در دست و پساندازی که از حقوق ناچیزش جمع کرده بود، تصمیم به خروج گرفت با مقاومت شدید خانم زندی روبهرو شد. مدیر مرکز که سالها از نیروی کار و پول خانواده او بهره برده بود با لحنی طلبکارانه گفت: «من تو را بزرگ کردم، آدمت کردم، حالا که به جایی رسیدی میخواهی مرا رها کنی؟»
اما دیگر دیر شده بود. شیوا دیگر آن دختر ضعیف و ترسو نبود. او پاسخ میدهد: «تحصیلاتم به من قدرتی داده بود که دیگر نمیتوانستند مرا کنترل کنند. من یک روانشناس بودم که میدانستم حق و حقوقم چیست و درمان واقعی یعنی چه.»
تبعید افشاگر
پس از خروج شیوا به عنوان یک روانشناس در مراکز درمان اعتیاد مختلف مشغول به کار شد. او با انگیزهای مضاعف به بیمارانی که مانند گذشته خودش درگیر توهمات شدید بودند کمک میکرد و آنها را به روانپزشک ارجاع میداد. اما همین دلسوزی حرفهای او را در مسیر برخورد با سیستم فاسد قرار داد. نقطه اوج این برخورد در یکی از کمپها رقم خورد، جایی که یک مددجو با گریه به او گفت که یکی از خدمتگزارهای قدیمی و قدرتمند کمپ به همسرش تعرض کرده است.
شیوا در یک دوراهی اخلاقی قرار گرفت. او میگوید: «با اینکه نود و نه درصد احتمال میدادم توهم باشد اما آن یک درصد حقیقت، وجدانم را رها نمیکرد». او با جمعآوری شواهد و سرنخهای دیگر به این نتیجه رسید که این خدمتگزار قدیمی با حمایت مسئول کمپ دست به فساد اخلاقی میزند. در یک اقدام شجاعانه، شیوا، خلاف های آن فرد خاطی را افشا کرد و آن فرد مجبور شد از مرکز درمانی برود.
اما این پیروزی آغازی بود بر پایان کار حرفهای او. سیستم، یکپارچه در برابر این «جسم خارجی» که «اخلاق» و «حمایت از بیمار» نام داشت، واکنش نشان داد. مسئول کمپ که منافعش به خطر افتاده بود انواع آزارها را علیه او آغاز کرد. اما ضربه نهایی را نهاد ناظر، یعنی سازمان بهزیستی وارد کرد. وقتی شیوا برای گزارش فساد اخلاقی به حفاظت بهزیستی مراجعه کرد به صحبت های او بی اعتنایی شد.
در نهایت با یک شکایت ساختگی مبنی بر اینکه «به مریضها قرص میدهد»، شیوا از کار برکنار و در لیست سیاه قرار گرفت. او میگوید: «اینگونه بود که من با پانزده سال سابقه درخشان به خاطر دفاع از یک مظلوم و ایستادن در برابر فساد، از سیستم طرد شدم.»
کالبدشکافی یک سیستم بیمار: مرز لغزنده درمان و بهرهکشی
داستانهای کاوه و شیوا، هرچقدر هم که تکاندهنده باشند ممکن است به عنوان حوادثی منفرد و ناشی از سوءمدیریت چند فرد خاطی تلقی شوند. اما تحلیلهای سعید نوروزی، کارشناس حوزه اعتیاد این روایتها را در یک چارچوب سیستمی قرار میدهد و نشان میدهد که این فجایع، پیامدهای منطقی یک مدل معیوب هستند.
نوروزی معتقد است که مشکل اصلی در این است که «ساختار غالب درمان در ایران بیش از آنکه مبتنی بر شواهد علمی و نظارت سختگیرانه دولتی باشد به سلیقه مدیر مرکز و ضرورتهای اقتصادی او گره خورده است.» در غیاب یک پروتکل درمانی استاندارد و نظارت مؤثر، انگیزههای اقتصادی به سرعت بر اهداف درمانی غلبه میکنند.
او مرز میان «کاردرمانی» و «بهرهکشی» را به دقت ترسیم میکند. کاردرمانی واقعی، یک بسته هدفمند و ساختاریافته است که شامل سه مؤلفه است: یک: اشتغال هدفمند به یک حرفه، دو: برنامهریزی برای اوقات فراغت و سه: انجام فعالیتهای روزانه سامانمند با هدف بازتوانی و بازگرداندن مهارتهای زندگی. اما آنچه در بسیاری از مراکز رخ میدهد چیزی جز «سفارش کار روزمره به تشخیص مدیر» نیست. نوروزی میگوید: «این یعنی مرز از بازتوانی به بهرهکشی لغزیده است.»
وقتی کاوه مجبور به «شبگردی» و «مریض زوری آوردن» میشود یا وقتی شیوا مسئولیت شبانهروزی سیزده بیمار «فیزیکی» را بر عهده میگیرد، این فعالیتها هیچیک از مؤلفههای کاردرمانی علمی را ندارند. اینها صرفاً بیگاری برای کاهش هزینههای مرکز هستند. توجیهاتی مانند «پر کردن اوقات فراغت» یا «کار در قبال بخشودگی هزینه»، به گفته نوروزی، پوششی برای این بهرهکشی است.
اقتصاد سوءاستفاده
چرا این مرز به این سادگی لغزنده میشود؟ پاسخ در یک کلمه نهفته است: اقتصاد. نوروزی اشاره میکند که «با افزایش هزینهها، میل برخی مدیران برای تکیه بر نیروی کار ارزان و فرمانپذیر بیشتر شده است.» اداره یک مرکز اقامتی هزینههای سنگینی از جمله اجاره، خوراک و قبوض دارد. در این میان هزینه نیروی انسانی یکی از بزرگترین هزینههای عملیاتی است.
سیستم بهرهکشی، یک «مدل کسبوکار» هوشمندانه و بیرحمانه برای حل این مشکل ارائه میدهد. بهبودیافتگان به ویژه آنهایی که بیخانمان و فاقد حمایت هستند، یک منبع ایدهآل برای نیروی کار رایگان محسوب میشوند: آنها در دسترس، آسیبپذیر، قابل کنترل و فرمانپذیر هستند و مهمتر از همه کار کشیدن از آنها را میتوان تحت عنوان «خدمت» یا «کاردرمانی» توجیه کرد.
بنابراین بهرهکشی یک «باگ» یا نقص اتفاقی در سیستم نیست بلکه «ویژگی» اصلی مدل اقتصادی آن است. این یک انتخاب آگاهانه برای به حداکثر رساندن سود از طریق به حداقل رساندن هزینههاست. این همان نقطهای است که به تعبیر نوروزی، «آنچه میصرفد» جای «آنچه میسازد» را میگیرد.» ضرورت اقتصادی بر ضرورت درمانی پیشی میگیرد و بهبود بیمار به اولویتی ثانویه، پس از بقای اقتصادی مرکز، بدل میشود.
توهم بازگشت به جامعه
هدف نهایی هر مرکز اقامتی باید «بازگشت فرد به زندگی عادی و مستقل» باشد. اما سیستمی که بر پایه بهرهکشی و وابستگی بنا شده در عمل مانع از تحقق این هدف میشود. نوروزی هشدار میدهد که «اقامت طولانی لزوماً به پیامد بهتر منجر نمیشود حتی ممکن است مهارتهای لازم برای زیست بیرون از مرکز شکل نگیرد.»
داستانهای کاوه و شیوا مصادیق بارز این شکست هستند. اقامت سه سال و نیمه کاوه و هفت ساله شیوا، نه تنها آنها را برای زندگی مستقل آماده نکرد بلکه آنها را به شدت به محیط مرکز وابسته کرد. کاوه پس از خروج از سیستم با وجود سالها «مدیریت داخلی»، هیچ مهارت شغلی قابل ارائهای برای دنیای بیرون نداشت. این سرنوشت تلخ، گواهی بر شکست مطلق سیستم در توانمندسازی اوست. این مراکز با نگه داشتن طولانیمدت افراد و استفاده از آنها به عنوان نیروی کار، عملاً آنها را از کسب مهارتهای واقعی و تجربه زندگی در جامعه محروم میکنند و چرخه وابستگی را تداوم میبخشند.
نقد نهاد ناظر
تمام این سیستم بیمار و بهرهکش، بدون وجود یک عامل کلیدی دیگر نمیتوانست به حیات خود ادامه دهد: ناکارآمدی نهاد ناظر. داستانهای کاوه و شیوا و تحلیلهای سعید نوروزی، همگی انگشت اتهام را به سوی یک نهاد مشخص نشانه میروند: سازمان بهزیستی کشور. شواهد نشان میدهد که این بهرهکشی سیستماتیک با بیاعتنایی و غفلت فاحش این نهاد نظارتی ممکن شده است.
اتهام اصلی تکاندهنده و در عین حال ساده است: سیستمی که در آن افراد سالها بدون قرارداد، بیمه و حقوق کار میکنند، نمیتواند از چشم یک نهاد ناظر کارآمد پنهان بماند. پرسش ویرانگر کاوه، کیفرخواستی علیه این نهاد است: «چرا بهزیستی در تمام آن سالها یک بار از من نپرسید «کو بیمهات؟ کو فیش حقوقیات؟ کو قرارداد کارت؟». آنها مرا میدیدند. میدانستند که من آنجا هستم. سکوتشان به معنای تأیید این سیستم بود». این پرسش قلب ماجرا را میشکافد. سکوت بهزیستی در برابر نقض آشکار قانون کار به معنای چراغ سبزی برای ادامه این رویه بوده است.
فراتر از افشاگری: نقشه راه ادغام اجتماعی
افشاگریهای تکاندهنده کاوه و شیوا، نیمه تاریک ماجرا، یعنی سازوکار بهرهکشی را به تصویر کشید. اما تحلیلهای سعید نوروزی، کارشناس این حوزه نیمه دیگر را نیز روشن میکند: نقشه راه خروج از این بنبست. او تأکید دارد که هرچند سلسلهمراتب مبتنی بر «سابقهی پاکی» میتواند به اطاعتطلبی دامن بزند، اما جایگاه ایدهآل یک بهبودیافته در مرکز، نه یک نیروی کار مطیع، بلکه یک «سرمشق» است که تجربهاش الهامبخش دیگران باشد.
مسیر بهبودی پس از خروج از مرکز با موانع پیچیدهای روبهروست. نوروزی این موانع را در سه سطح دستهبندی میکند: موانع اجتماعی مانند انگ و تبعیض در استخدام، موانع فرهنگی شامل باورهای غلط درباره بازگشتناپذیری اعتیاد، و موانع حقوقی و سیاستی که در اجرای ضعیف دستورالعملها و نبود مشوق برای کارفرمایان خود را نشان میدهد. از نگاه او موفقیت در بهبودی بلندمدت و جلوگیری از بازگشت به چرخه وابستگی بر سه ستون اصلی استوار است: دارودرمانیِ اختلالات روانپزشکی همبود، خانوادهدرمانی برای ترمیم شبکههای حمایتی، و مهمتر از همه، ایجاد اشتغال واقعی.
با وجود تمام موانع، نوروزی به نشانههای امیدبخشی در بازار کار اشاره میکند، از جمله کارخانههایی مانند مجموعه زیتون «ارشیا» که بهبودیافتگان را به صورت هدفمند استخدام میکنند. با این حال او تأکید میکند که هر شغلی سازنده نیست. یک شغل مناسب برای این افراد باید شدت کار قابلمدیریت داشته باشد، فرصت حضور در جلسات حمایتی را فراهم کند و محیط آن تقویتکننده بهبودی باشد، نه فرساینده آن.
در نهایت او یک نقشه راه ملی با چهار محور عملیاتی برای تغییر این وضعیت پیشنهاد میکند. اولین گام، تقویت و راهاندازی سازمانهای مردمنهاد تخصصی در این حوزه است. دوم، فراگیر کردن آموزشهای مهارتی و شغلی برای بهبودیافتگان. سوم، ایجاد تعاونیهای ویژه که ریسک ورود به بازار کار را برای این افراد کاهش دهد و در نهایت، اعطای مشوقهای ملموس و حمایتهای واقعی به کارفرمایانی که حاضر به استخدام آنها میشوند.
این مسیر از توصیهای عملی برای خانوادهها آغاز میشود که «حتماً مراکز دارای مجوز را انتخاب کرده، شفافیت بخواهند و سوءاستفاده را گزارش کنند» و به یک سیاستگذاری کلان ختم میشود. این نقشه راه نشان میدهد که برای شکستن چرخه بهرهکشی، تنها افشاگری کافی نیست؛ بلکه باید به صورت همزمان برای توانمندسازی فردی، ترمیم حمایتهای اجتماعی و اصلاح ساختارهای اقتصادی و قانونی اقدام کرد.